سکانس اول: اگر گفتی شبیه کی شدم؟
قرار ما سر ساعت یکونیم. قد و نیمقد با شور و هیجان بیخیال از آنچه در دنیای ما بزرگسالان میگذرد با فراغتی مثالنزدنی از در مدرسه بیرون میزنند. پسرک با چشمانی براق پیش آمد، دو تکه مقوای آبیرنگ که شکل دو نیم دایره چسبانده به هم بود، بین فاصله بینی و لب بالاییاش گذاشت و با خردهشیشههای چشمهایش زل زد به من و پرسید: «اگر گفتی شبیه کی شدم؟» هر پاسخی میتوانستم داشته باشم غیر از آنچه او میخواست. «عمو سیبیلو!» زمان برد تا بفهمم از چه شخصیتی صحبت میکند و اصلا چرا باید با همه تلاشم برای دور ماندنش از فضای مجازی او را بشناسد. خودم را زدم به ندانستن. اما سوال بعدی از راه رسید. «مامان، بیمهات رو گرفتی از کی؟» و اینجا بود که من به عمق آنچه رخ داده بود، رسیدم.
سکانس دوم: آقاسیبلو با ضرب روی میز
کارگاه کتابخوانی و نویسندگی مدرسه بود و به تعهد باید در کلاس از خلاقیت در نوشتار میگفتم. طبق معمول این روزهای کسالتبار و به سبب مشغلههای بسیار دست خالی وارد کلاس شدم. این بار باید از چه میگفتم؟ از ترسیم آرش کمانگیر به روایت خیال بچهها یا پسرکی که توهم غول سیاه ترسناک اتاقش را داشت.
یک شخصیت لازم بود تا بچه ها تصورتشان را به زبان بیاورند و روی کاغذ خلاقانه به تصویر بکشند. از بیحوصلگی کار را به خودشان سپردم و آنچه که روز گذشته ذهنم را درگیر کرده بود، این بار نه از زبان پسرکم که از زبان پسرکها شنیدم: «خانم اجازه! آقا سیبیلو چطوره؟» پیش از این که پاسخی داشته باشم، دست و جیغ و هورا بود و ضرب یکی از بچهها روی میز با ریتمی شاد. «بیمه ات رو گرفتی از کی؟» و من دوباره به عمق اتفاقی که در لایهلایه های باور پسرکان و دخترکان اطرافم داشت رسوخ میکرد رسیدم. یک جریان فکری غالب غیرمنتظره!
سکانس سوم: از بیمه برایم بگو!
عصر بود. پسرک آمد نشست کنارم و با همان چشمهای براقش شروع کرد به پرسیدن. «مامان، بیمه یعنی چی؟» و این برای من که عمری را با صنعت بیمه سر کردهام خوشبختی بزرگی بود. پسرکم که هر بار مادرش را در نقش مدرس دیده بود و گریزان از باید و نبایدهای خانم معلم بودنهای مادرانه این بار خودخواسته دنبال آموختن موضوعی بود که برای سن و سال کوچکش توضیح آن کمی مشکل مینمود. نشانه را خودش دستم داد. «عمو سیبیلو ببینیم؟» انتظار داشت این بار هم چنان هر بار بگویم فضای اینترنت فعلا مناسب شما نیست. اما نگفتم. صفحه را باز کردم و نفهمیدم چگونه گذشت. وقتی که حرفهایمان تمام شد و پستهای صفحه تمام شده بود پسرک حتی دیگر از بیمه مسئولیت و بیمه عمر هم میدانست چه برسد به بیمه ماشین پدرش که عاشقانه مراقبش است و میخواست بهترین نوع بیمه بدنه را برایش بخرد!
سکانس چهارم: چراهایی که جوابشان معلوم بود
پسرک با هزار و یک سوالی که حالا جوابشان را گرفته بود خوابید و من ماندم تنها در گوشه خلوتی از خانه. حالا دیگر نه مادر بودم و نه تسهیلگر کودک. حالا لیدا هادی روزنامهنگار بیمه بودم که موضوعی مهم فکرم را مشغول کرده بود. چطور یک شخصیت ساده این طور توانسته لایه لایه در ذهن بچهها رسوخ کند؟ چطور هشتساله خانه ما مشتاق دانستن از بیمه شده بود؟ چطور بچههای کلاس به عمو سیبیلو رسیده بودند و این طور با اشتیاق بعد از تعطیلی مدرسه نوای خوش آهنگ او را سر میدادند. چرا تا امروز هیچ کدامشان از بیمه نپرسیده بود؟
سکانس پنجم: ما برای بچهها چه کردیم؟
اجازه بدهید این سکانس را از نگاه روزنامهنگارانه خودم بنویسم. همه میدانیم که آشنایی با بیمه و خدمات آن در کشور موجب افزایش سطح آگاهی، بهبود سطح زندگی، آرامش روانی و … میشود. در واقع آگاهی جامعه در زمینه بیمه یک ضرورت است که با یک برنامهریزی کلان میتوان به توسعه فرهنگ بیمه در جامعه و گسترش بازار بیمه در کشور دست یافت. (حرفهای تکراری یک پژوهشگر! )
با اعتقاد به این موضوع که میان گسترش بیمه و توسعه اقتصادی کشورها رابطه مستقیم و تعیینکنندهای وجود دارد و نیز آگاهی از این موضوع که توسعه اقتصادی پایدار در گرو شرایط با ثبات و اطمینانبخش است، نقش بیمه نه تنها به از بین بردن یا کاهش خطر در فعالیتهای اقتصادی محدود نمیشود، بلکه بیمه نهاد گردآورنده سرمایه و سرمایهگذاری است که میتواند در زمینه افزایش سرمایهگذاری و تولید در کشور نقش مهمی ایفا کند. (باز هم همان حرف تکراری!)
و این وسط چه کاری مهمتر از گسترش فرهنگ بیمه! بیایید کمی منصف باشیم. به صدا درآوردن زنگ بیمه در مدارس چه کارکردی داشت وقتی بچهها در بیطاقتی و گریزانی همیشگی از صفهای طولانی حیاط مدرسه نظارهگر آن باشند بدون این که ذره ای از کارکرد آن خبر داشته باشند؟ چقدر بیمه در سرفصل کتابهای درسی کودکان ما جا دارد؟ آیا در کنار همه معاونتها و دایره های بلندبالای پژوهشکده بیمه جایی برای گسترش فرهنگ بیمه وجود دارد؟ آیا نهادی هست که هدف و تمرکز همه همایشها و رویدادهای هرازگاهی را به تسهیلگرانی اختصاص بدهد که در کارگاههای گروهی ساعتی را فقط به موضوع بیمه بپردازند؟ آیا معاونت فرهنگی بیمه (آیا وجود دارد؟) نسل جوان و آینده را میبیند؟
سکانس ششم: از عمو سیبیلوها کمک بگیریم!
با نگاهی بیغرض نمیتوان منکر اهمیت فرهنگسازی در نگاه مدیران امر بیمه بود، نهادهایی چون صندوق تامین خسارتهای بدنی به حتم تلاشهای زیادی در باره فرهنگ بیمه داشتهاند. اما باید به این نکته توجه داشت که تبلیغات محتواهای آموزشی صنعت بیمه باید با نیازهای جامعه همسو باشد تا به مخاطبان هدف اطلاعات مفید و متناسب با نیازهایشان ارائه دهد.
اگر تبلیغات نتواند به درستی به نیازهای مخاطبان پاسخ دهد، ممکن است اثربخشی آن کاهش یابد و از لحاظ مالی و زمانی نتایج مطلوب حاصل نشود. بنابراین، تبلیغات محتواهای آموزشی باید با دقت و توجه به نیازهای جامعه طراحی شود تا به بهبود آگاهی و تسهیل دریافت اطلاعات مرتبط با صنعت بیمه کمک کند.
همسو بودن فرهنگسازی در حوزه بیمه با واقعیتهای اجتماعی روز، مسئلهای است که در برنامههای تولیدشده به این منظور، کمتر دیده میشود. از آن بدتر بیتوجهی به نسلی که فردای بیمه ما در گرو دانستن آنهاست.
امروز هزینههای هنگفت در حوزههایی که نسبت بسیار دوری با زیستِ روزمره مردم دارد، نه تنها علاقه جامعه را نسبت با صنعت بیمه بیشتر نمیکند، بلکه اساساً اعتبار این صنعت را خدشهدار میکند.
نتیجه آنکه شکاف میان ارزیابی مسئولان از وضعیت جامعه و آنچه که واقعاً در جریان است، عمیقتر میشود و شاهد آن هستیم که نفوذ بیمه هر روز وضعیت نگرانکنندهتری پیدا میکند و بالطبع این بحران که دامنگیر صنعت بیمه کشور است، به چیزی بیش از هزینههای هنگفت برای ساخت سریالها و محتواهایی که هیچ نسبتی با واقعیت زندگی روزمره مردم ندارد، نیاز دارد.
کوتاه سخن اینکه همسو بودن فرهنگسازی و آموزش در زمینه بیمه یکی از ابتداییترین و اساسیترین مسائلی است که برای آگاه کردن جامعه باید مورد توجه دستاندرکاران قرار گیرد و این مهم به دست نمیآید مگر با پرورش نیروهای متخصص در صنعت بیمه، آموزش از سنین پایین و از همه مهمتر شناخت دقیق نیاز جامعه که اگر چنین نشود، به جای ارائه خدمات بیمهای همسو با نیازهای مردم، کاریکاتوری از آن ارائه خواهد شد که آثار مخرب آن از مزایایش پیشی خواهد گرفت.